|
«اینکه درباره ایران به همان اندازه سخنان بیربط میگوییم که درباره اسلام، اینکه هنوز در میان علمای قوم اجماعی به وجود نیامده که ایرانی بوده است یا جعل جدیدی که است رضا شاه نامی کارسازی کرد، این همه، نشانههایی از فاجعهای است که هنوز تصوری از ابعاد آن نداریم.» جواد طباطبایی / ملاحظات درباره دانشگاه … در متن و بطن تمام مباحث و مسائل دقیق و عمیقی که در حدود یک سدهی اخیر، در عرصههایی چون علم تاریخ و فلسفهی تاریخ درباره ارتباط میان دیانت و سیاست طی حدود ۱۴ سدهی اخیر مطرح شده، بحث وجودِ کشوری به نام ایران، و آگاهیِ تاریخی مردم از وجود چنین کشورای، به عنوان یکی از مباحث و مسائل مناقشه برانگیز، مطرح است. به دیگر بیان، در این زمینه، همواره این پرسش مطرح است که آیا میتوان از اعتبارِ مبتنی بر حقیقتِ چنین گزارههایی دفاع کرد که «دیانت و سیاست طی ۱۴۰۰ سال گذشته در “ایران” چنین و چنان بوده است.» این نوع مواجهه با مسئلهی ارتباط میان دیانت و سیاست در ایران، لزوماً ریشه در خاک شکگرایی فلسفی یا شکگرایی علمی ندارد، اگرچه از هر دو سرچشمهی مذکور، به شیوههای متعدد و متنوعی ارتزاق میکند. ریشهی اصلی و اساسیِ این نوع دیدگاه، در خاک این مدعا قرار دارد که در گسترهی تاریخیِ مذکور، واقعیت انتولوژیکِ «ایران» به مثابه کشور، قابل تایید و دارای اعتبار نیست. و چون چنین است، در زمینهی مذکور، یا هیچ مدعایی ناظر به وجود یک ایرانِ واحد و ثابت و مشترک نمیتوان مطرح کرد، یا در این زمینه باید مدعیاتی مطرح کرد ناظر به وجود «ایرانها». جواد طباطبایی، طی حدود سه دهه، کوشید تا در مجموعه آثار خود به صورت مستقیم و غیرمستقیم نشان دهد که دیدگاه مذکور، چرا و چگونه از پاشنه تا پیشانی، آلوده به انواع نگرشهای مبتنی بر التقاطات ایدئولوژیک است. به دیگر بیان، طباطبایی، قائلین به آن نوع دیدگاه را از حجابِ انواع ایدئولوژیکاندیشی از موضع شناختشناسانه بیرون کشید و بر صحنهی ناسازگاریهای نظری مبتنی بر واقعیات تاریخی به نمایش گذاشت. با تماشای این نوع «نمایش»، اهل خبرت و عبرت در مییابند که کدام نظامات نظری، دارای این قابلیت ویرانگر ایدئولوژیک هستند که میتوانند با رخنهی آلوده به انواع مغالطات و تحریفات در ساحت ابژکتیو و سابژکتیو اپیستمولوژیک، میدانِ بیاعتبار ساختنِ عرصهی سابژکتیو انتولوژیک را فراخ و هموار کرده، و در ادامه، با طرح مدعای التزام به نسبیگرایی درباره واقعیاتِ نهادی، مدعای اصلی خود، ناظر به عدم اعتبارِ ایران به عنوان کشور از منظر انتولوژیک، یا وجودِ «ایرانها» را از آستین بیرون کِشند. اما این نوع کشف حجاب طباطبایی از اهالی این اردوگاه، چه نسبتی با مسئلهی ارتباط میان دیانت و سیاست، و تبدیل این مسئله به مشکل، در تاریخ ایران دارد؟ … طی حدود ۱۴ سدهی اخیر، درباره چرایی و چگونهگی و توابع و توالی ورود اسلام به ایران، دو نوع تبیین تاریخی از منظر علمی و فلسفی باید ارائه میشد. این دو نوع تبیین، اگرچه در دو سوی میدانِ فلسفهی تاریخ، و در ناسازگاری نظری با یکدیگر قرار دارند، اما ارائهی آنها میتوانست مُهر تاییدی باشد بر وجود جریانِ اندیشهی علمی و فلسفی در ایران. یکی از این نظریهها، مبتنی بر «گسست»، و نظریهی دیگر مبتنی بر «تداوم» است. اما، در اینجا، مراد از «گسست» و «تداوم» چیست؟ نظریهی «تداوم» مبتنی بر این مدعاست که هر آنچه در مقاطع زمانی و مکانیِ مشخص، در عرصهی زیست اجتماعی انسان به صورت برجسته و گسترده مطرح میشوند، درختهایی هستند با ریشههایی ستبر و سترگ در خاکِ «گذشته». در سوی دیگر میدان، نظریهی «گسست» مبتنی بر این مدعاست که ریشههای علّی همان نمادها و نمودها در عرصهی زیست اجتماعی را نمیتوان و نباید در خاک «گذشته» جست و جو کرد. بر اساس این دو نوع نظریه، وقایع و تحولات ناظر به ورود اسلام به ایران، از منظرِ نظریهی «تداوم»، نمیتوانست بدون در نظر داشتن وقایع و تحولات تاریخیِ مربوط به دورهی حکمرانی ساسانیان، و ادوار پیش از آن، فهمیده و سنجیده شود. در حالی که، نظریهی «گسست» به طرح مدعیاتی بر این اساس میپردازد که ورود اسلام به ایران، آغاز دورهای تاریخی است که موازین و معاییر فهم و ارزیابی خود را از درونِ خود ایجاد میکند، نه از خاکِ «گذشتهی مبتنی بر تداوم تاریخ». طی ۱۴ سدهی اخیر، این دو نوع نظریهپردازی درباره تاریخ ایران پس از ورود اسلام، در شرایطی امکان ایجاد و بسط داشت که نظرورزان در این عرصه، از یکسو، مبادی و مبانی الهیات سیاسی در ایران باستان، و از دیگرسو، مبادی و مبانی الهیات سیاسی اسلام را میشناختند. در ادامه، بر اساس آن دو نوع شناخت و آگاهی، یا از منظر فلسفهی نظریِ تاریخ، یا از منظر فلسفهی تحلیلیِ تاریخ، به طرح نظراتی میپرداختند که به صورت مستقیم و غیرمستقیم بدل به ابزارهایی برای ساخت نظریههای مبتنی بر «گسست» و «تداوم» میشد. اما بر صحنهی واقعیات ملموس و مشهود طی حدود ۱۴ سدهی اخیر، چنین فرآیندی در عرصهی فلسفهی تاریخ و علم تاریخ در ایران، ایجاد و انجام نشد. در چنین شرایطی، فهم تحولات تاریخی ناظر به ارتباط میان دیانت و سیاست در ایران، در هر دورهی تاریخی، تختهبندِ قرائتی ایدئولوژیک از جانب نظامات نظریِ غالب بر آن دوره بود. برای نمونه، آنجا و آنگاه که نظام نظری الهیاتی به تفوقی تاریخی دست مییافت، مسئلهی ارتباط میان دیانت و سیاست، تقلیل مییافت به مدعیات الهیاتی، و آنجا و آنگاه که این تفوق تاریخی نصیب نظامات نظری دیگری چون نظام نظری عرفانی، نظام نظری فلسفی، نظام نظری ایران باستان، نظام نظری روشنفکری، میشد نیز جز با قرائتی ایدئولوژیک بر مدار و محور نظام نظری غالب مواجه نبودیم. اما چرا این نوع قرائتها را ایدئولوژیک میدانیم؟ وجود نظریههایی چون نظریههای مبتنی بر «تداوم» و نظریههای مبتنی بر «گسست» در عرصهی فلسفهی تاریخ و علم تاریخ، میتوانست سازندهی مسیری باشد که در آن، با توجه به واقعیات تاریخیِ ایران، نظریهای درباره ارتباط میان دیانت و سیاست ساخته و پرداخته شود که واقعیات ناظر به ارتباط میان فرآوردههای نظامات نظری مختلف در تاریخ ایران را، به عنوان یکی از مبانیِ نظری در این عرصه، به رسمیت شناخته و لحاظ کند. به دیگر بیان، ارتباط میان دیانت و سیاست در تاریخ ایران، ارتباطی بود ناظر به ارتباط میان فرآیندها و فرآوردههای پنج نظام نظری مذکور. جواد طباطبایی با تکیه و تاکید بر وجود این نوع «ارتباطات نظری» در وجه تاریخی، در مرحلهی نخست نشان میداد که بیاعتبار دانستنِ وجود ایران از منظرِ انتولوژیک، بیش و پیش از هر چیز، ریشه در خاک فهمِ ایدئولوژیک آفتباری دارد که «کشور بودنِ ایران» در بستر تاریخ را تنها از منظر و موضعِ حدود و ثغور جغرافیایی، وجود پرچم و زبان واحد و ثابت و مشترک، آگاهی تاریخیِ مبتنی بر هویتگراییهای جمعیِ جدید و… فهم و ارزیابی میکند، و فهم و درک و دریافت درستی نسبت به کثرتِ مبتنی بر وحدتِ میان فرآیندها و فرآوردههای آن نظامات نظری موجود در تاریخ ایران، ندارد. طباطبایی، در مرحلهی بعد، نشان میدهد که این نوع فهم ایدئولوژیک، ریشه در خاکِ مواجههای ایدئولوژیک و آلوده به انواع مدعیات سست فلسفی و علمی در وادی ایپستمولوژی دارد. به دیگر بیان، ورای وادی ثبوت، دیدگاهی که در صور مدعای اثباتِ عدم وجود تاریخی ایران (از منظر انتولوژیک)، یا وجودِ «ایرانها» میدمد، بیش و پیش از هر چیز، از سرچشمهای ایدئولوژیک ارتزاق میکند که مدعای محتوم اپیستمولوژیک آن، چیزی جز این نیست که ایران به مثابه کشوری تاریخی، حتی از منظر ابژکتیو نیز دارای اعتبار نیست. طباطبایی، در وادی کشف حجاب از حقیقتِ ایدئولوژیکِ این نوع دیدگاه، خود را از ابتلا به مشی آفتبارِ آن مصون میدارد، و از منظر و موضعی دیگر، ماهیت سستِ نظری، و توابع و توالی آفتبارِ عملیِ این اردوگاه را به نمایش میگذارد. طباطبایی نشان میدهد که حتی با پذیرش نظریهی «گسست» نیز نمیتوان وجود و تدوامِ تاریخیِ ایران را انکار و نفی کرد. اما ریشهی این عدم انکار و نفی را در خاک نظریهی «تداوم» باید سراغ گرفت. در دوره حکمرانی ساسانیان، نظامات نظری موجود در ایران، اگرچه دقیقاً و عمیقاً مطابق همان پنج نظام نظریِ پس از ورود اسلام به ایران نبود، اما نظام نظری ایران باستان، نظام نظری الهیاتی، نظام نظری عرفانی، نظام نظری فلسفی، به نوع و لونی دیگر در ایران، از منظر فرآیند و فرآورده، وجود و جریان داشت. بر این اساس، اینگونه مدعیات که «فلسفه، معلول و محصول ورود اسلام به ایران است»، مدعایی جز بر مدار و مدار گسستهخردی و یاوهسرایی نیست. آنچه پس از ورود اسلام به ایران، از منظر و موضعی تاریخی، به عنوان «فلسفه» در ایران مطرح شد، تا بن دندان و مغز استخوان مبتنی بر مواجههی فلسفیِ یونانیان با عالَم ذهن و عین بود. از دیگرسو، نظام نظری عرفانی نیز که پس از ورود اسلام به ایران، در التقاطی ایدئولوژیک با اسلام، در قالب تصوف در تاریخ ایران مطرح شد، از پاشنه تا پیشانی مبتنی بر آموزههای بودایی و مسیحی بود. در سوی دیگر همان میدان، جنس و سنخ نظام نظری الهیات اسلام نیز مبتنی بر مواجههی الهیِ اعراب با وجوه موجود و مشهودِ فرهنگی و تمدنی در بلاد عرب بود. در چنین شرایطی، نظام نظری ایران باستان، از یکسو، فرآوردهی نظامات نظریِ موجود و مشهود در دوران پیش از ورود اسلام به ایران را، به دورانِ پس از ورود اسلام به ایران انتقال داد، و از دیگرسو، در دوران پس از ورود اسلام به ایران، خود به مثابه فرآیندی در قالب یک نظام نظری، بدل به محملِ نظریهی «تداوم» شد. بر این اساس، امکان هر نوع انکار و نفی انتولوژیک ایران، از دوره ورود اسلام تا زمانهی اکنون، در گرو امکانِ انکار و نفی جریان تاریخیِ نظام نظری ایران باستان قرار دارد. جواد طباطبایی با برون کشیدن مبانی و معانیِ نظام نظری ایران باستان، و با تکیه و تاکید بر نظریهی «تداوم»، نشان داد که فرجام محتومِ انکار و نفی انتولوژیک ایران از منظرِ سابژکتیو، ملاقات با بنبستِ «امکان»، و تسلیم در برابرِ واقعیت مبتنی بر «امتناع» خواهد بود. طباطبایی از این منظر، به تبیین این مسئلهی بنیادین در تاریخ ایران پرداخت که بنبست ایجاد شده بر اساس زوال و امتناع اندیشهی فلسفی (نه تنها بر اساس زوال اندیشهی سیاسی) در ایرانِ پس از ورود اسلام، چرا و چگونه مسئلهی ارتباط میان دیانت و سیاست را در هاویهی ایدئولوژیهای مقطعی و موسمیِ سیاسیای افکند، که فرجام محتوم و منحوس آنها نمیتوانست جز انکار و نفی انتولوژیکِ ایران باشد. بر اساس همین نوع مواجههی ایدئولوژیک با «ایران» بود که در بهمن ۱۳۵۷ میدان «تاریخ» برای سلطه و سیطرهی انقلابیونی فراخ و هموار شد که کمترین اعتباری برای نظام نظری ایران باستان، و ارتباطات تاریخی میان پنج نظام نظری موجود در تاریخ ایران، قائل نبودند. در انبانِ نظری انقلابیون ۱۳۵۷، نظام نظری الهیاتی، نظام نظری روشنفکری، نظام نظریِ عرفانی، موجود و مشهود بود، اما در این انبان، خبر و اثری از نظام نظری ایران باستان و نظام نظری فلسفی نبود. این دو نظام نظری اخیر، در موارد و مقاطعی از تاریخ، به صورت ایدئولوژیک از جانب آن سه نظام نظری مورد بهرهبرداریهای ایدئولوژیک قرار گرفته بودند، اما، تبیین دقیق و عمیق ارتباط میان دیانت و سیاست در ایران، در بنبست ایجاد شده از منظر زوال اندیشهی فلسفی، و در شرایط مبتنی بر انکار و نفی نظام نظری ایران باستان، نه تنها ممکن نبود، بلکه میتوانست باعث سلطه و سیطرهی جماعتی بر عرصهی سیاست شود که از خوانِ التقاطات ایدئولوژیکِ ارتباط میان دیانت و سیاست، با دستانِ عرفان و روشنفکری لقمه برمیداشتند و در دهانِ «حکومت دینی» میگذاشتند. بررسی و پژوهش و تحقیق و تدقیق از منظر فلسفی و علمی درباره ابتنا انقلاب ۱۳۵۷ بر دیدگاهِ قائلین به انکار و نفی انتولوژیک ایران، و نسبت این دیدگاه از منظر نظری و عملی با ارتباط تاریخیِ ایدئولوژیک میان دیانت و سیاست؛ از منظر الهیات سیاسی، دفتری تاکنون نانوشته در عرصهی اندیشهی سیاسی، و الهیات سیاسی، در ایران است. این ماجرا، واقعیتی حسرتخیز و عبرتآمیز است، اما از آن زیانبارتر و ویرانگرتر، تبدیل «ایران» به ایدئولوژیِ مبارزهی ناسیونالیستی و آرکائیستی با رقبای سیاسی، در راستای تحقق هدفی چون «نجات ایران از حکومت دینی»، خواهد بود. آثار و افکار جواد طباطبایی جز بر اساس تحریفات ایدئولوژیک و تهیسازی بنیادینِ مضامین و مفاهیم، به کارِ تبدیلِ «ایران» به ایدئولوژیِ مبارزهی سیاسی علیه «حکومت دینی»، نخواهد آمد. در حالی که، سلطه و سیطرهی هر نوع حکومت ایدئولوژیک بر ایران؛ از نوع دینی یا غیردینی، دشمنای به قوت و وسعت و شدتِ آثار و افکار طباطبایی، نداشته و نخواهد داشت.
|









دیدگاهتان را بنویسید