| می خوانمت؛ در شعرهاای که نمی خوانی
ای آنکه من را شاعری دیوانه میخوانی دیوانهام آری! که من با پای عقل ِ خویش رفتم به سوی شوکران ِ ناب ِ یونانی چون خرمگس بر زخمهای کهنه بنشستم تا تو تعقل را به جای جهل بنشانی … زخم پرنده در قفس را گرچه میبینی اما دریغا! مرحماش را دانه میدانی … ای آینه! باور نمیکردم تو هم روزی من را ز دریای تماشا، تشنه میرانی تا کی بکوبد موجهای بحر ِ ایمانام بر صخرههای ساحل ِ تردید، پیشانی گفتی که میمانم، نماندی، مانده در یادم ؛ پای نماندن بر سر ِ هر وعده، میمانی تو میگریزی از تمام ِ ماندگاریها تو میگریزی، گرچه میماند پشیمانی آه ای غزل! کو شانههای محکم ِ وزنات تا زلف اندیشه نماند در پریشانی … نیما! مگو تنها تو میدانی چه میگویم تنها منم آنکس که میداند، نمیدانی
|



دیدگاهتان را بنویسید