|
«زبان برای ما گسترهی بسیار وسیعی دارد؛ اما هر مرحلهای از این گستره که مورد استفاده قرار گیرد جزئی از یک فرآیند اجتماعی است، و ما همیشه به وسیله این جز در همان حالی که دیگران را تحت تاثیر قرار میدهیم، خودمان را نیز تحت تاثیر قرار میدهیم، و از طریق فهم آنچه میگوییم بر موقعیت اجتماعی تاثیر میگذاریم. این وضعیت برای هر زبانی از اهمیت بنیادین برخوردار است؛ اگر قرار است زبان وجود داشته باشد فرد باید بفهمد چه میگوید، باید خودش را در همان حالی که دیگران را تحت تاثیر قرار میدهد، تحت تاثیر قرار دهد.» جورج هربرت مید / ذهن، خود و جامعه … در روزهای اخیر، افاضات یکی از اکابر و اعاظم اردوگاه روشنفکری ایرانی را خواندم در مصاحبه با یک روزنامهی رسمی کشور. حضرتاش آموزش و پرورش در ایران را مصداق «هولوکاست» دانسته، در صور این مدعا دمیده که «من هم روشنفکران، هم روحانیت، هم اپوزیسیون و هم قدرت سیاسی کشورم را متهم میکنم که درکی از مقوله فرهنگ ندارد»، فریاد سر داده که «روشنفکران در طرف غلط تاریخ ایستادهاند»، و در نهایت اعلام کرده «قدرت سیاسی فقط اقدام به حذف نیروها کرد.» هدف از نگارش و انتشار این وجیزه، ارزیابی مدعیات این روشنفکر، از منظر صدق و کذب، یا توجیه و تبیین نیست، هدف، توجه به این نکتهی بنیادین است که آنچه این روشنفکر، مطرح میکند، در ساحت گفتار، از منظر معنایی بی اعتبار، و از منظر کلیت مفهومی، دارای اجزایی با یکدیگر ناسازگار است. در اینجا بحث لزوماً نه در ساحت هستیشناسی است و نه در ساحت شناختشناسی. به دیگر بیان، نه بحث در این است که آیا این مدعیات مطروحه در ساحت واقعیت وجود دارد یا ایجاد شده، و نه در این که این شخص نسبت به آنچه مدعیِ وقوع یا ایجاد آن در ساحت واقعیت است، چگونه به شناخت رسیده است. بلکه، بحث در این است که آنچه در قالب گفتار یا کردار یا نوشتار در جامعه مطرح میکند آیا اصولاً و اساساً دارای معنا و مبنایی از منظرِ قواعد و الزامات فرمی و محتواییِ عرصهی خاص طرح آن مدعا، هست یا نیست. همانگونه که در بخشهای مختلف مجموعه آثارم نشان دادهام، نظام نظری روشنفکری، بر اساس التقاط ایدئولوژیکی که میان چندین نظام نظریِ دیگر ایجاد کرده، اصولاً و اساساً نتوانسته و نخواهد توانست هیچ مدعای دارای اعتبار و در خور اعتنایی ناظر به ساحت شناخت و فهم مطرح کند. و چون چنین است، برای روشنفکری، ساحت گفتار و کردار و نوشتار، و ابزارها و امکانات دیگری از جمله هنرهای مکتوب و غیر مکتوب، اعتباری جز از منظرِ تاثیرگذاری ایدئولوژیک بر ذهن و ضمیر جامعه ندارند. و چون چنین است، روشنفکری نخستین باوری که تحت تاثیر همان القائات ایدئولوژیک از منظر احساسات، به ذهن و ضمیر جامعه تزریق میکند این است که «ما هدفی داریم سراسر مقدس که عبارت است از رساندن مردم از وضعیت نامطلوب موجود به وضعیت مطلوب ناموجود، و در راستای تحقق این هدفِ مقدس، نمیتوان و نباید گرفتار و در بندِ ارزیابی مدعیات ما از منظر صدق و کذب و توجیه و تبیین شد، چرا که هدفِ دیگران از این ارزیابیها، چیزی نیست جز ممانعت از تحقق آن هدفِ مقدس.» بر این اساس، واژهها و عبارات و جملات، از منظر گفتار و نوشتار، چیزی نیستند جز وسایلی با کارکردی ثابت و مشترک که عبارت است از تخدیر و تحریک و ترغیب و تهدید و تطمیعِ ذهن و ضمیر جامعه. در چنین شرایطی، روشنفکری مطلقاً پروای این را ندارد که آنچه برای نمونه از مارکس و هایدگر و آرنت و دیریدا و فوکو و یاسپرس و کانت و پوپر و فروید و … نقل میکند، آیا اصولاً نقلی منطبق بر متن و پس زمینهی مفهومیِ ناظر به منبع هست یا نیست، برای او، همین کفایت میکند که با چند واژه و عبارت و جملهی منتسب به آن منابع، بتواند یک قدم خود را به تحقق هدفِ مورد نظر خود، نزدیکتر ببیند. و این یعنی، سیر بر سبیل تاریخیِ روحانیت شیعه. روحانیت شیعه نیز از منظر تاریخ اندیشه، در راستای «هدفی مقدس» که عبارت بود از رساندن مردم از وضعیت نامطلوب موجود به وضعیت مطلوب ناموجود، با توسل و تمسک به منابعی در سنت دینی، همواره کوشید با تهی از مضمون-اصلی- کردن آن منابع، از آنها در راستای تحقق «هدف مقدس» خود بهرهبرداری کند. بر این اساس، دو نظام نظریِ الهیاتی و روشنفکری در تاریخ ایران، یکی پس از دیگری بدل به نظامات مطلقاً ایدئولوژیکی شدند که آنچه مطرح میکردند اصولاً و اساساً معنا و مبنای علمی و منطقی و عقلانی نداشت، بلکه تنها، وسایلی بودند برای تحقق آن «هدف مقدس». اما علاوه بر تمامی آفات ویرانگری که این دو نظام نظری طی سدههای اخیر بر ایران و جهان تحمیل کردند، این نکته نیز دارای اهمیت فراوان است که متولیان و حامیان و رهروان این دو عرصه نیز، خود بر اثر طرح چنین مدعیاتِ آغشته به چنان روشهایی، دچار آفت ویرانگر دیگری شدند. معنا و مبنای این آفت دوم، این است که آنچه ایشان در مقام گفتار و نوشتار به ذهن و ضمیر جامعه انتقال میدادند، بر ایشان نیز به مثابه فاعلان و عاملان در این دو عرصه، تاثیرات بنیادین نهاد. برای نمونه، در این دو نظام نظری، روحانیت و روشنفکری بر این گمان باطل بودند که با سادهسازی و کلاننگری، میتوانند مسائل و مشکلات بنیادین جهان و انسان را ابتدا برای مخاطبان خود قابل فهم، و پس از آن، آن مسائل و مشکلات را حل و رفع کنند. با چنین پیشفرضی، کارخانهی سادهسازی و کلاننگری در این دو عرصه، سدهها تولیدات ایدئولوژیک خود را به ذهن و ضمیر جامعه تحمیل و تزریق کرد. فرجام محتوم ماجرا نیز چیزی جز این نبود که نه تنها آن مسائل و مشکلات برای مردم قابل فهم ، و حل و رفع نشد، بلکه اکثر قریب به اتفاق آنها برای ایران و ایرانیان بدل به بحرانهای بنیادین شد. اما آن نوع مواجههی ایدئولوژیک با مسائل و مشکلات، از جانب روحانیت و روشنفکری، نه تنها باعث جهالتگستریهای آفتبار شد، بلکه متولیان دو عرصهی مذکور را بدل به جاهلانی سادهانگار و کلیتنگر کرد. از سالیان پایانی دوران حکومت قاجار، تا انتهای حکومت پهلوی، زمام ِذهن و ضمیر جامعهی ایران بیش و پیش از حکومت، در اختیار روحانیت و روشنفکری قرار داشت. پُرپیداست که این واقعیت تاریخی را از منظرِ دفاع از آن دو نظام سیاسی مطرح نمیکنیم، بلکه این واقعیت تاریخی یکی از نقاط ضعف در کارنامهی هر دو نظام سیاسی مذکور به شمار میرود. وجه غالب نظام نظری روشنفکری در آن دوران و در آن میدان، سوسیالیسم و مارکسیسم بود. این وجه غالب، چنان شدت و گسترش یافت که دامنهی نفوذ و رسوخ آن در اردوگاه روحانیت نیز غیر قابل کتمان و انکار بود. بر این اساس، محصول محتوم چنین التقاط ایدئولوژیکی، چیزی نمیتوانست باشد جز انقلابی «مارکسیستی-مذهبی». اما پس از همان انقلاب، روحانیون و روشنفکران انقلابی، به صورت مستقیم و غیر مستقیم در عرصهی حکومت نفوذ و رسوخ پیدا کردند. یکی از مهمترین توابع آفتخیز و توالی حسرتآمیز این نوع نفوذ و رسوخ، این بود که روحانیت و روشنفکری، همان آموزههای ایدئولوژیکی که در راستای براندازی حکومت پهلوی به ذهن و ضمیر جامعه تزریق کرده بودند را در سامان زیست اجتماعی مردم ایران به کار گرفتند. اما چرا چنین شد؟ به این دلیل که روحانیت و روشنفکری، بیش و پیش از جامعهی ایران، در معرض تاثیرات آموزههای ایدئولوژیک و ویرانگر خود قرار داشتند. بر سبیل تمثیل، فرض کنید مادری را که برای ترساندن فرزندش، با این هدف که آن فرزند وارد آشپزخانه نشود، به او بگوید در آشپزخانه هیولایی هست که اگر وارد آشپزخانه شوی تو را خواهد کُشت، اما در ادامه، همان مادر، هرگز از هراس وجود آن هیولا، وارد آشپزخانه نشود. بنابراین، روحانیت و روشنفکری، گفتار و نوشتار را تنها به مثابه وسایلی میپنداشتند که با استفاده از آنها میتوانند به هدف مورد نظر خود دست یابند، غافل از اینکه این نوع گفتار و نوشتار، بیش و پیش از اثرگذاری بر ذهن و ضمیر جامعه، باعث تغییر و تحول ِ ذهن و ضمیر خودشان خواهد شد. به دیگر بیان، تاریخ ایران از جانب روحانیت و روشنفکری، تنها از این جهت متحمل آفات و خسارات بنیادین نشد که آن دو نظام نظری مجموعهای از یاوهها را به ذهن و ضمیر جامعه تزریق کردند، بلکه آفت ویرانگرتر این بود که متولیان آن دو نظام نظری، خود نیز آن یاوهها را باور کرده و به کار گرفتند. روحانیت در ایران، دست در انبان تاریخ کرده و بر اساس مشیای ایدئولوژیک، قرآن و پیامبر و صحابه و تابعین و ائمهای بازسازی کرده به مثابه وسایلی در راستای تحقق اهداف مقطعی و موسمی خود. در سوی دیگر ماجرا، روشنفکری نیز دست در همین انبان، و در انبانِ دیگر نظامات نظری کرده، و آرا و افکاری را با تهی از مضمون و معنا و مبنای اصلی کردن، بدل به وسایلی کرده در راستای تحقق اهداف ایدئولوژیک مقطعی و موسمیِ خود. در این میان و در این میدان، آیا میتوان انتظار داشت که مخاطبان ایشان جز افرادی جاهلتر از ایشان باشند؟ حضرتِ روشنفکرِ ایرانی، با نقل چند واژه یا عبارت یا جمله از علما و فلاسفهی -اکثراً- غربی، در صور این مدعا میدمد که – برای نمونه- «کانت چنین میگوید، هایدگر چنان میگوید، دریدا و آرنت و مارکس و ویتگنشتاین و… کذا و کذا میگویند.» در حالی که بر زمین واقعیات ملموس و مشهود، آن افراد یا مطلقاً چنان نگفته و ننوشتهاند، یا روشنفکر ایرانی یک واژه یا عبارت یا جمله از آن افراد «قاپیده»، و مرثیههای دل غمیدهی خود را در حجاب آن واژه یا عبارت یا جمله، به ذهن و ضمیر مخاطب تزریق کرده است. و در عین حال، همین حضرت روشنفکر، در مقام شعار اعلام میکند «جامعهی ایران را امثال شریعتی با تبدیل حسین به چگوارا، نابود کردند.» در حالی که، حضرتاش نمیداند، و نمیتواند بداند که خود نیز فرزند خلفِ مکتب امثال شریعتی است. و تبدیلِ تبدیل کنندهگان حسین به چگوارا، به تبدیل کنندهگان آرنت و دریدا و ویتگنشتاین و یاسپرس و هایدگر و پوپر و… به وسایلی در راستای توضیح و تبیین جامعهی امروز ایران، چیزی جز مصداقِ تبدیلِ جاهل به اجهل نیست. در جامعهی ایران از دههی ۲۰ تا کنون، در غیاب «دانشگاه»، مرجعیت «علمی» در تیول روحانیت و روشنفکری بوده است. در چنین شرایطی، آیا میتوان جز وضعیت کنونی، انتظار وضعیتی دیگری برای ایران و ایرانیان داشت؟ هرگز! و چون چنین است، انتظار ایجاد و انجام تحولات و تبدلات مثبت و موثر در ایران، از جانب اردوگاه روحانیت و اردوگاه روشنفکری، آشکارترین نشانهی گسسته خِردی خواهد بود. این دو نظام نظری، بیش و پیش از نابودی جامعهی ایران، «دست تطاول به خود گشادهاند»، چنان که حتی «طلسم معجزتی» ایشان را پناه نمیدهد از «گزندِ خویشتنشان»، چه رسد به در پناه ماندنِ جامعهی ایران از گزند ایشان.
|









دیدگاهتان را بنویسید