|
«اعلیحضرت همایونی روز به روز حالت طفولیت بر مزاج مبارکشان غلبه میکند، وزرا هم روز به روز خرتر و احمقتر میشوند. در این صورت چطور ممکن است تصور نمود بقای این حالت را؟ چون هنوز در مردم ایران فیلاسوفی قوتی ندارد و همه مستضعفین و محتاج فناتیزم هستند…» میرزا آقاخان کرمانی / نامههای تبعید … تکیه و تاکید بر نقش بیبدیلِ دیانت و سیاست در سرشت و سرنوشت تاریخی ایران و ایرانیان، سکهی رایجی در بازار روشنفکری ایرانی در آستانهی جنبش مشروطه بود. میرزا آقاخان کرمانی به عنوان یکی از اهالی قبلیهی روشنفکری ایرانی، جهدی بلیغ داشت در راستای اثبات این مدعا که علتالعلل شرایط نامطلوب موجود در ایران ، چیزی نیست جز سیر تاریخی دیانت و سیاست. میرزا آقاخان در همین عرصه، بر این باور بود که « ارباب بینش و اصحاب دانش، هر قوم و ملتی را مانند ماده میدانند که به هر صورت که بخواهند صورتپذیر است و به هر شکل و قیافتش بسازند متشکل میگردد. چونان یک پارچه موم که آن را به هر ترکیب بخواهند ساختن توانند و مصور صورت مادهی هر امت و ملتی دو چیز است؛ یکی دین و آیین و کیش است که استاد و سازنده و موسس و مصور آن انبیا و حکمایند. دیگری حکومت و قواعد و قوانین دولت است که آن هم در صورتبخشیدن به یک ملت و امت و به رعیت نهایت مدخلیت را دارد و استادان آن پادشاهان و فرمانروایان و حکم داراناند.» میرزا در ادامهی همین فقره، در راستای تحکیم مدعای خود و از باب «توسل به مرجع»، به طرح مدعای دیگری میپردازد مبنی بر اینکه « حتی حکمای فرنگستان هم معتقدند که دیانت و حکومت متدرجاً در ازمنهی متمادیه فطرت و طبیعت اعلای یک ملت را تحویل و تبدیل مینماید و تغییر در اساس خلق آن ملت میدهند. از مرتبهی مشاعر و مدارک و اخلاق و طبایع ملت گرفته تا مقام ظاهر پوست و جلد او را قوت دیانت و قدرت حکومت تغییر میدهند.» این مدعای میرزا آقاخان درباره سرنوشت تاریخی ایران، چندان بیاعتبار نبود، اما پرسش بنیادین در اینجا از این قرار و بر این مدار بود که آیا او و سایر همقطاراناش در راستای تبیین و توضیح مشکلات ایجاده شده درباره ارتباط میان دیانت و سیاست، نظام نظریِ در خور اعتنایی در بساط داشتند؟ پس از طرح مدعای تاثیرات بنیادین دیانت و سیاست در سیر تاریخی ایران، میرزا آقاخان در صور این مدعا میدمید که نقش و تاثیر دیانت در این عرصه، بسی بیش از سیاست است. «همیشه قوهی دین قویتر از قوهی پادشاهی، بلکه حاکم بر آن میباشد.» پس از طرح اینگونه مدعیات، در انتظار این هستیم که میرزا آقاخان بر سبیل استدلال و استناد، نوری بر ظلمتسرای «مشکل ایران» افکنَد. اما او بر طریق معروف و عادت مالوف روشنفکری ایرانی، خود و دیگران را در چهار دیوارِ تکرارِ مدعیات ایدئولوژیک حبس و حصر میکند و بس. میرزا بر این باور است که باید نسبت و تناسب دقیق و عمیقی میان دیانت و «طبع و خویِ» یک ملت برقرار باشد. به دیگر بیان «باید دین موافق و در خور امراض آن ملت باشد.» و اگر چنین نباشد « اسباب تخریب و تضییع حال آن ملت میشود.» در متن و بطن مدعیات میرزا آقاخان مشخص نیست که رابطهی میان دیانت و «طبع و خوی ملت» از چه سنخ رابطهای است. عدم تبیین و تنقیح این رابطه، به این علت است که میرزا آقاخان چیزی از معانی و مبانی این رابطه در تاریخ ایران، و در جهان جدید، نمیداند. میرزا نمیداند که ارتباط میان دیانت و سیاست در تاریخ ایران، خصوصاً پس از ورود اسلام به ایران، در چه شرایطی و با چه مختصات و مشخصاتی شکل گرفت، و این رابطه، در ادامه، دچار چه تحولات و تبدلاتی شد. بر اساس همان ندانستنهاست که او میکوشد تا با ارجاعات سست و ایدئولوژیک به تاریخ ادیانی چون مسیحیت و یهودیت، این مدعا را فربه و برجسته کند که برای رفع مشکلِ سیاست، باید به رفع مشکل دیانت پرداخت. این مدعای اخیر میرزا آقاخان کرمانی مصداق نعلِ وارونه زدن بود. او در همراهی با کسانی چون سیدجمال اسدآبادی و ملکمخان ناظمالدوله، گام در این مسیر نهاده بود که از پادشاه ایران، از منظر دینی و مذهبی، سلب مشروعیت کند. در راستای تحقق این هدف، امثال سیدجمال و ملکم، کوشیدند نشان دهند که «اسلام» کاملاً منطبق بر قوانین و معاییر و موازیین حکومتهای برآمده از جهان جدید در غرب است، و چون پادشاه ایران حاضر به تبدیل حکومت در ایران به حکومتی از آن جنس و سنخ نیست، بنابراین او نه مخالفِ نظامات سیاسی غربی، بلکه مخالف مبانی اسلام است. در سوی دیگر میدان، امثال میرزا آقاخان کرمانی گام در وادی ساخت و پرداخت دین جدید در ایران نهادند. در این وادی، از سالها قبل، از خاکِ قرائتی از نظام نظری شیخیه، شجرهی بابیه روییده بود. مدعای لزوم سازگاری دیانت با «طبع و خوی ملت» در حالی از جانب امثال میرزا آقاخان مطرح میشد که ایشان بر آن بودند تا میراث علی محمد باب و اخلاف او را بدل به دیانتی در ایران کنند که همچون «اسلام» دارای ناسازگاری با «طبع و خوی ملت ایران» در آن دوران نباشد. در ادامه، با تحقق چنین هدفی، این دیانتِ جدید بود که باعث رفع مشکل سیاست در ایران میشد. اما این نوع مدعیات امثال میرزا آقاخان، همانگونه که اشاره شد، چیزی جز از نوع و لون پریشانگوییهای ایدئولوژیک نبودند. میرزا آقاخان، در جایگاه یکی از پدران روشنفکری ایرانی، از هر جا که آغاز میکرد در نهایت به اینجا میرسید که علتالعلل مشکلات ایران، حکومت وقت است و بس. او در سلسله نامههایی که به ملکم مینویسد، بارها بر همین مدعا تکیه و تاکید میکند. میرزا بر آن بود تا با نوشتن کتابهایی، «تکالیف ملت ایران» را روشن کند در مواجهه با حکومتِ وقت. هدف میرزا از نوشتن این کتابها، چیزی نبود جز روانه کردن مردم به میدانِ «قلع و قمع ریشهی این جانوران تعدی و این لاشخوران منفور و پاک شدن ایران از عقوبت کثافت وجود نالایق ایشان»، و «برانداختن بنیان این درخت خبیث…» اما در انبان مدعیات میرزا آقاخان، نه چند کتاب، بلکه حتی یک صفحه نیز حرف محصل و دقیق و عمیق درباره ارتباط میان مشکل دیانت و سیاست در ایران، یافت نمیشود. او در دورانی که مدعای «قانونخواهی» بدل به سکهی رایج بازار شده بود، در صور این مدعا میدمید که «از استیلای عرب بر عجم که قانون پادشاهی فرس و نظام و فرهنگ از میان رفته، تا امروز، که هزار و دویست و هفتاد سال است، دو بند قانون مملکتداری و نظام شهریاری و قرار رعیتپروری از برای ایران نوشته نشده است، یا اگر بالفرض نوشته شده، موافق و طبع و صلاح آن نبوده و اگر هم بوده به موقع اجرا نرسیده.» اما پرسش بنیادین از حضرتاش این است که «چرا چنین بوده؟» و میرزا در مواجهه با این پرسش، هیچ پاسخی جز حبس و حصر در چهاردیوار تکرارِ مدعیات بیاساس ایدئولوژیک، نداشت. و در چنین شرایطی بود که در فقر و فقدِ تبیین فهم و تبیین «مشکل ایران»، حضرتاش اینگونه قلم بر جریدهی تجویز میراند «اینک به جهت همت مردانه و قوت پاتریوت که دست قدرت در طبیعت سامی گذارده، توقع دارم که شانژمانی ناگهانی در ایران نموده، رولوسینی بر پا نمایند و این زنده به گوران ایران را به قو ی الکتریک لیتراتور خود و قدرت آثار و انوار قلم خویش از قبر ذلت و قید اسارت رهانیده، خلاص فرمایید و از چنگ این علمای فناتیک و سلاطین دیسپوت آزاد و مستخلص دارید. زیاده بر این، به اصطلاح اهل ایران، بر این کهنه گورستان فاتحه و السلام.» استعمال عبارات «جدید» از جانب میرزا آقاخان، بر اساس سنت روشنفکری ایرانی در راستای ذبح مفاهیم بود. هماو، آلوده به جهل مرکب درباره معانی و مبنای پروتستانتیسم در مسیحیت، در سودای اجرای پروتستانتیسم در اسلام و ایران بود، در حالی که، میزان آگاهی او از نظام نظری و مشی عملی امثال مارتین لوتر، ورای تعجب، باعث تاسف بود. میرزا، لوتر را منجی جهان جدید میدانست در جوار کسانی چون «تیمور لنگ». «… لوتر حکیم که ملت پروتستان را از زیر بارهای گران بر طبیعت و آن تکالیف سخت خنک پاپاها و کاتولیکها آزادی بخشید یا پطرکبیر که ملت و دولت روسیه را روی پلان تمدن و اساس سیویلیزه نشانید و یا مثل نادرشاه که دولت ایران را از زیر چنگ افغان بیایمان رهانید، یا امیر تیمور گورکانی که نام ایران را جاودانی نمود…» میرزا با چنین انبان نظرای، در راستای تحقق هدف «برانداختن بنیان این درخت خبیث»، چارهای جز چشم امید دوختن به مکتب سیدجمال اسدآبادی نداشت؛ مکتبی که فرآوردهی موعود و محتوم آن، یک کرمانیِ دیگر بود به نام میرزا رضا کرمانی. از قضا، پس از ترور پادشاه ایران توسط میرزا رضا، حکومت عثمانی میرزا آقاخان و همقطاراناش را در اختیار حکومت ایران قرار داد تا سر از تنشان جدا شود. میرزا آقاخان کرمانی، حتی در عرصهی بهاییت نیز نتوانست از دامِ مسائل و مشکلاتِ ناشی از ایجاد یک دیانت جدید رها شود. در آن وادی نیز او در جایگاه داماد میرزا یحیی نوری، ازلیان را غرق در اقیانوس مشکلاتی میدید که از هر جهت با «طبع و خوی» ایرانیان در آن دوران، سازگاری نداشت. به دیگر بیان، ساخت و پرداخت دین جدید، نه تنها باعث رفع «مشکل ایران» نبود، بلکه بر عمق و شعاع آن مشکل میافزود. بر همین اساس، در آن میدان و در آن دوران، بهاییان به گونهای در برابر ازلیان قرار گرفتند که عبدالبها آشکارا از بریده شدن سر میرزا آقاخان در تبریز ابراز رضایت و حمایت کرد، و نوشت «… داماد یحیی ]میرزا آقاخان[ کاتب مخصوص جمالالدین شده بود و شیخ احمد از اعضا دائمی مجلس او، وسیله نگذاشتند که در هدم بنیان الهی و اذیت این آوارگان تشبث نجستند و افترایی نماند که نزدند و ما متوکلاً علی الله به حبل تسلیم تشبث نمودیم و به قلب سلیم صبر و توسل، عاقبت دستی از غیب درآمد و پرده تزویر و خداع آن قوم پرلوم را بدرید و فسادشان آشکار شد و فتنه شان پدیدار، اوراق فسادشان نمودار شد و به جزای اعمال خویش گرفتار شدند، به پنجه عدالت در افتادند…» میرزا آقاخان که سودای رفع «مشکل ایران» از طریق اصلاح ارتباط میان دیانت و سیاست در سر داشت، با انبانی آغشته از جهالت درباره معانی و مبنای آن «مشکل»، در راستای گریز از «خراجات شهر»، در نهایت «بارکشِ غولِ بیابانِ» دیانت جدید شد. به دیگر بیان، او با در ابتدای ماجرا، به شناساییِ مشکلی پرداخته بود، که پس از آن، هرگامی که در مسیر رفع آن برمیداشت، معنا و مبنایی جز تشدید و افزایش آن مشکل نداشت. و این فرجام محتوم روشنفکری ایرانی است؛ تجویز فریاد از درد، به مثابه درمان. فریادهایی که فرجامی جز تشدید و افزایش درد نداشته، و نخواهد داشت. اما از دیگرسو، بر خوانِ یغمای میرزا آقاخان و روشنفکری ایرانی، یگانهی مائدهی آسمانی جز همین فریادهای دردافزا نبوده و نیست. و دردا و دریغا که این جماعت، از دوران آقاخان تا زمانهی اکنون، با دست جهالت از این خوان لقمه برگرفته و در دهان جامعهی ایران نهادهاند.
|









دیدگاهتان را بنویسید